من راه رفتن را از یک سنگ آموختم
دویدن را از یک کرم خاکی
و پرواز را ار یک درخت
بادها از رفتن به من چیزی نگفتند؛ زیرا آن قدر در حرکت بودند که رفتن را نمی شناختند.
پلنگان دویدن را یادم ندادند؛ زیرا آن قدر دویده بودند که دویدن را از یاد برده بودند.
پرندگان نیز پرواز را به من نیاموختند؛ زیرا چنان در پرواز خود غرق بودند که آن را به فراموشی سپرده بودند.
اما سنگی که درد سکون کشیده بود رفتن را می شناخت.
کرمی که در اشتیاق دویدن سوخته بود، دویدن را می فهمید.
و درختی که پاهایش در گل بود از پرواز بسیار می دانست
آنها از حسرت به درد رسیده بودند و از درد به اشتیاق و از اشتیاق به معرفت